نمیدانم چرا این روزها هوس چایی عصرانه سماور زغالی مادر را کرده ام دلم میخواهد مثل اون روزها ی قدیم ،  وقتی از خواب کوتاه عصر تابستان پا می شدم در گوشه ی حیاط باغچه مانند مان زیر آن درخت بزرگ توت بوی دود هیزم داخل سماور مستم میکرد و مادر را میدیدم که از فلفل و گوجه فرنگی و خیار و سبزیجات حیاط جمع میکند تا با خرد کردن آنها داخل یک بشقاب عصرانه ی شاهانه ای برایمان درست میکرد و از بوی دود سماور زغالی یکی یکی همسایه هایمان بدون اینکه درب بزنند در زیر آن درخت دور آن سماور جمع میشدند و نان خانگی را با آب کمی نرم میکردند (چه بوی اشتها آوری داشت آن نان لواش ) و .....سر و صدای همسایه ها و صدای بازی ماها به آسمان میرفت و .....یک مرتبه میدیدیم هوا تاریک شده و ما هنوز دور آن سماور و مادر مثل پروانه در پروازیم .......افسوس که این فقط رویایی بیش نیست و حالا نه از آن خانه خبری هست و نه از سماور .........و همه ی آن زیباییها با بزرگ شدن ما و بدست خود ماها نابود شد و به افسانه تبدیل شد ...

و من این روزها به خاطر مسائلی که دور و برم در جریان است آرزو میکردم که ای کاش مادر  باز هم با آن نفس گرمش حمایتم میکرد  یادت بخیر مادر دنیایی بودی در دنیای کوچک من ، و تا بودی اجازه ندادی من طعم مشکلات زندگی را به چشم ،گرچه مشکلات پشتت را خمیده کرده بود . روحت شاد مادر