ماجرای اشک ریختن ستارخان

این ماجرا هم خاطره ایست از ستارخان قهرمان ملی ایران و آذربایجان 

ستارخان نوشته بود:
من هیچ وقت گریه نمی کنم 
چون اگه اشک می ریختم آذربایجان شکست می خورد 
و اگر آذربایجان شکست می خورد ایران، زمین می خورد...
اما تو مشروطه دو بار اون هم تو یه روز اشك ريختم

حدود 9 ماه بود تحت فشار بودیم...
بدون غذا...
بدون لباس...
از قرار گاه اومدم بیرون
چشمم به یک زن افتاد با یه بچه تو بغلش
دیدم که بچه از بغل مادرش اومد پایین و چهار دست پا رفت به طرف بوته علف
علف رو از ریشه درآورد و از شدت گرسنگی شروع کرد خاک ریشه ها رو خوردن
با خودم گفتم الان مادر اون بچه به من فحش میده 
و میگه لعنت به ستارخان که ما رو به این روز انداخته...
اما...
مادر کودک اومد طرفش و بچه اش رو بغل کرد و گفت : 
عیبی نداره فرزندم
خاک می خوریم اما خاک نمی دهیم...
اونجا بود که اشکم در اومد...

اختلاف نا نوشته ای بین دو آبادی

متاسفانه از سالهای دور تفرقه افکنان و از آب گل آلود ماهی گیران معضل را برای این دو آبادی جدا از هم روزگاران پیش و متحد و یکپارچه ی امروزی تدارک دیده اند که با تدابیر مختلف بزرگان هر دو طرف این شهر هنوز که هنوز است از بین نرفته و دشمنان از این مسئله استفاده کرده و در مواقعی مثل انتخابات شورا ها سرنوشتی را بر ما رقم می زنند که مجبوریم همیشه در کوچه  پس کوچه های عقب ماندگی قدم بزنیم این اختلافات نا نوشته و نا معلوم باعث شده است که ما نتوانیم یک شورای اسلامی متعهد  و متخصص از بین اهالی هادیشهر انتخاب بکنیم . و این یعنی خرابی ،یعنی نا هماهنگی ،یعنی جلو گیری از پیشرفت موزون و آینده نگرو ........بهر حال این دوره نیز بدینگونه با اتلاف اینهمه هزینه و وقت و نیرو به هدر رفت و با اطمینان میتوان گفت که این شورا نیز سرنوشتی مانند شورا های گذشته خواهد داشت . البته منظور این نیست که شورا های قبلی هیچ کاری نکرده اند و یا خدای ناکرده کم کاری کرده اند ابداً اینجور نیست . بلکه فشارهای موجود از دو طرف کلیه فعالیتهای این شورا و شهرداری شهر با مانع روبرو شود . به امید روزی که این شهر از قطبی نگری بدر آید و در کلیت صلاح و پیشرفت هادیشهر را در نظر بگیرد و شهر از مرکز آن توسعه یابد و این منطقه زرخیز و زیبا ارش و اعتبار گذشته های دور خودش را بدست آورد .......

در آرزوی روزی هستیم که شورایی کاردان و متخصص و متعهد و مسلمان از جوانان فعال و صالح هادیشهر تشکیل شود و قطبی نگری را کنار بگذارد و فقط و فقط ...به پیشرفت و آبادانی و ترقی این شهر فکر نمایند . انشاءالله 

طبق شنیده ها و مدارک موجود معلوم میشود که بزرگان این دو آبادی به اصل اتحاد دو آبادی شدیداًمعتقد بوده اند و برای حل این مشکل دشمن ساخته تلاش فراوان نموده اند که نمونه ای از آن را که در سال 1348 توسط بزرگان دو آبادی صورت گرفته ،و بنظر من میتوانست در صورت پیگیری نقطعه شروع خوبی باشد.

صورتجلسه

متن پیاده شده از صورت جلسه در ادامه مطلب

ادامه نوشته

شور اتخاباتی در  هادیشهر

این روزها سراسر ایران در شور و هیجان انتخابات ریاست جمهوری و شورا های اسلامی شهر و روستا به سر میبرد و این مسئله هرچه به روز بیست و چهارم خرداد نزدیکتر می شویم هیجان بیشتری بخود میگیرد . 

در شهر من انتخابات شورا ها از اهمیت بیشتری برخوردار است و علت آنهم دو قطبی بودن شهر میباشد و هر قسمت شهر تلاش میکنند اکثریت اعضای شورا از قسمت آنها تعیین شود . تا آبادانی بیشتر در شمال یا جنوب انجام گیرد . بهر حال این اختلاف از زمانی که این دو آبادی دو روستا در کنار هم بودند بنا به دلایلی وجود داشته و هنوز هم وجود دارد .

حتی در سالهای گذشته چندین بار بزرگان این دو قسمت جلسه تشکیل داده اند تا به این موضوع که اساس و پایه درست و حسابی هم ندارد پایان دهند ولی افراد مغرض و نا اهلی هم در دو طرف پیدا میشوند که به اختلافات دامن میزنند. یکی از مهمترین جلسات ریش سفیدان دو آبادی در اسفند ماه سال 1348 با مساعدت استانداری و فرمانداری شهرستان مرند در محل  بخشداری آن روزگار شهرستان جلفا برگزار شد که اهم تصمیمات این جلسه در صورت جلسه ای تنظیم و به امضای ریش سفیدان دو آبادی و همچنین فرماندار و بخشدار و نماینده استانداری صورت جلسه فوق را امضا کردند (عکس این سند را در ادامه مطلب گذاشته ام 

بهر حال هرچه به بیست و چهارم خرداد نزدیکتر می شویم شور و هیجان و فعالیت برای انتخابات شورا ها بیشتر میشود و امروز اوج این شور و هیجان میباشد  . 

در مطلب بعدی در مورد سند و اینکه چه مسائلی مورد توافق قرار گزفته برایتان مینویسم 

ادامه نوشته

نصیحت بزرگان

بیائید تا هستیم همدیگر را لمس کنیم، سنگ قبر احساس ندارد . . 

هر انسانی را دو آموزنده است:

یکی روزگار و دیگری آموزگار، اولی به بهای زندگی‌ات، دومی به بهای

 زندگی‌اش


و به سه چیزاعتماد مکن :

بردل بروقت و برعمر که دل رنگ گیراست و وقت  تغییرپذیراست

 و عمرهمه تقصیر.

کوسنین پایون یئیل لر( کسی که قهر میکند سهمش را میخورند)

 بعد از مدتها دیروز اهل و عیال را برداشتیم و بیکی از پارکهای جلفا رفتیم جایتان خالی جا برای سوزن انداختن نبود کل پارک کوهستانی را کشتیم یک جای سایه دار پیدا نکردیم ،همه جا پر بود ، و چون درختهای پارک کوهستانی فعلاکوچک هستند سایه ی آنچنانی ندارند که بشود زیر آنها نشست و استراحت کرد و ....بناچار بیکی دیگر از پارکها رفتیم ،همچنان شلوغ بود ،سایه ی درختی پیدا کردیم و بساط را پهن کردیم  چماور زغالی را روشن کردیم و...بعد منقل را و غذا را آماده کردیم و با اجازه دوستان شروع کردیم به خوردن و ....

اطراف مان پر بود از خانواده هایی که از دور و نزدیک  به پارک آمده بودند و در کنار ما یک اکیپ بیست ، سی نفره دانشجو که گویا از کوهنوردی برگشته بودند . و خانواده ای که با دو بچه مشغول خوردن نهار و یک یک زوج تازه که دونفری در حال صرف غذا بودند . خانواده ای که دوتا بچه به همراه داشتند ،یکی از بچه ها هرچه پدر و مادر اصرار میکردندند غذا نمی خورد و نمیدانم بهانه چه چیزی را گرفته بود که تمام تلاشهای پدر و مادرش بینتیجه بود و کودک از خوردن امتناء میکرد ........

این صحنه مرا  به دور دستها برد و بیاد خاطره ای  افتادم که از  مرحوم مادرم برایم بیادگار مانده است ...

زمانیکه ما بچه بودیم هر وقت بنا به دلایلی قهر میکردیم و از خوردن وآشامیدن پرهیز میکردیم تا حرفمان را به کرسی بنشانیم  ،مرحوم مادرم استادانه قضیه را فیصله میداد و پدر نیز با او همکاری میکرد ،سر سفره  ما کنار سفره می نشستیم طوری که مثلاً قهریم و غذا نخواهیم خورد . مادر برای همه غذا می کشید و با صدای بلند به برادر و خواهر های دیگرمان میداد و بعد برای خودش و پدر غذا میکشید و مثلاً میگفت ( این مال دختر نازم،اینهم مال دختر بزرگم ،... اینهم مال .... و اینهم مال بابا .. و اینهم مال خودم و ......کسی که نماند ، ح. ..هم که نمی خورد  ....درحالی که این را میگفت یک بشقاب بر میداشت و غذای کمی در آن قرار میداد و همه شروع میکردند خوردن ) من هم که شدیداًکرسنه بودم نه غرورم اجازه میداد بخورم و اگر هم بعداًمیخواستم بخورم غذایی که نگه داشته بود خیلی کم بود  ، بناچار با همان حالت قهر میگفتم :

اون غذا را برای هرکی نگه داشتین  خیلی کم است  و مادر که دنبال فرصت بود تا ماه عکس العمل نشان بدهیم ..فوری میگفت :

کوسَنین پایین ییئل لر( یعنی کسی که قهر میکنه سهمش را میخورند .و ما از ترس اینکه مبادا آن سهم کم را هم بخورند فوری شروع میکردیم بخوردن  و مادر کمی هم از سهم خودش به آن اضافه میکرد .. یادش بخیر

زمانیکه ما بچه بودیم ،پدر سالاری بود و حال که ما پدر شده ایم فرزند سالاری شده  ،چه میشه کرد اینهم سهم ماست از زندگی

توکل صادقی عموی کوچک من

بنا بدلایلی نمی خواستم درباره ی این عموی عزیزم حرفی زده باشم ولی این روز ها بعد از گذشت زمانی طولانی با توجه به جریاناتی که در اطرافمان میگذرد لازم دیدم مطالبی درباره اش بنویسم و اورا بشناسانم گرچه شاید خیلی از افراد بالای پنجاه سال گرگری کاملا اورا می شناسند و هر کدام خاطره ای از او دارند بخصوص افراد ساکن در اطراف میدان قیام ،نمیدانم  چرا انسانها اینهمه سخت دل و نا مهربان شده اند . شاید سختی معیشت این روز ها ماهارا به اندازه ای تنزل داده است که بخاطر مال دنیا برای سر همدیگر کلاه میدوزیم و بجای تقویت مهر و الفت و انسانیت درنده خویی و حرام خواری را در وجودمان تقویت میکنیم . 

بهر حال این عموی من طبق گفته ی اطرافیانش انسان مبارزی بوده و بعد از اخذ مدرک دیپلم، یک شرکت  کشتیرانی نیمه خصوصی اورا بورسیه میکند و اورا به یک کشور اروپایی می فرستد که بنظرم فرانسه یا آلمان بوده بعد از دوسال تحصیل به ایران برمیگردد و مشغول میشود و ولی گویا بعد از مدت کوتاهی یا اخراج میشود و یا خودش استعفا میدهد .آنطور که من شنیده ام تقریبا بین سالهای 1348- 1349 با ترفند از محاصره ساواک در تهران میگریزد . و طبق شنیده های من به کردستان میگریزد و به عراق میرود خلاصه آخرین نامه ای که فرستاده بود بجای آدرس تنها روی پاکت نوشته بود لبنان - بیروت . و در آن از سلامتی خودش خبر داده بود . از آن به بعد دیگر هیچ اطلاعی از ایشان نداریم ،فقط چند سال پیش شایع شده بود که در ارومیه دیده شده  و ما خیلی منتظر شدیم ولی خبری نشد .

 لطفا اگر کسانی از سلامتی او و یا هر اطلاعاتی از مرده یا زنده ی ایشان دارند مارا در یافتنش یاری فرمایند . ایشان حالا حدود هفتاد یا هفتاد و پنج سال باید داشته باشد و عکس موجود آخرین تصویر ایشان میباشد . گویا قبل از رفتن تمام عکسهای خودش را از بین برده بود 

----------

یک نظر

توکل اگه زنده باشه دقیفا 68 ساله است خواسثم اصلاح کنید .توکل در دوستی و صداقت یگانه بود و 3روز قبل رفتن با من بود