بعد از مدتها دیروز اهل و عیال را برداشتیم و بیکی از پارکهای جلفا رفتیم جایتان خالی جا برای سوزن انداختن نبود کل پارک کوهستانی را کشتیم یک جای سایه دار پیدا نکردیم ،همه جا پر بود ، و چون درختهای پارک کوهستانی فعلاکوچک هستند سایه ی آنچنانی ندارند که بشود زیر آنها نشست و استراحت کرد و ....بناچار بیکی دیگر از پارکها رفتیم ،همچنان شلوغ بود ،سایه ی درختی پیدا کردیم و بساط را پهن کردیم چماور زغالی را روشن کردیم و...بعد منقل را و غذا را آماده کردیم و با اجازه دوستان شروع کردیم به خوردن و ....
اطراف مان پر بود از خانواده هایی که از دور و نزدیک به پارک آمده بودند و در کنار ما یک اکیپ بیست ، سی نفره دانشجو که گویا از کوهنوردی برگشته بودند . و خانواده ای که با دو بچه مشغول خوردن نهار و یک یک زوج تازه که دونفری در حال صرف غذا بودند . خانواده ای که دوتا بچه به همراه داشتند ،یکی از بچه ها هرچه پدر و مادر اصرار میکردندند غذا نمی خورد و نمیدانم بهانه چه چیزی را گرفته بود که تمام تلاشهای پدر و مادرش بینتیجه بود و کودک از خوردن امتناء میکرد ........
این صحنه مرا به دور دستها برد و بیاد خاطره ای افتادم که از مرحوم مادرم برایم بیادگار مانده است ...
زمانیکه ما بچه بودیم هر وقت بنا به دلایلی قهر میکردیم و از خوردن وآشامیدن پرهیز میکردیم تا حرفمان را به کرسی بنشانیم ،مرحوم مادرم استادانه قضیه را فیصله میداد و پدر نیز با او همکاری میکرد ،سر سفره ما کنار سفره می نشستیم طوری که مثلاً قهریم و غذا نخواهیم خورد . مادر برای همه غذا می کشید و با صدای بلند به برادر و خواهر های دیگرمان میداد و بعد برای خودش و پدر غذا میکشید و مثلاً میگفت ( این مال دختر نازم،اینهم مال دختر بزرگم ،... اینهم مال .... و اینهم مال بابا .. و اینهم مال خودم و ......کسی که نماند ، ح. ..هم که نمی خورد ....درحالی که این را میگفت یک بشقاب بر میداشت و غذای کمی در آن قرار میداد و همه شروع میکردند خوردن ) من هم که شدیداًکرسنه بودم نه غرورم اجازه میداد بخورم و اگر هم بعداًمیخواستم بخورم غذایی که نگه داشته بود خیلی کم بود ، بناچار با همان حالت قهر میگفتم :
اون غذا را برای هرکی نگه داشتین خیلی کم است و مادر که دنبال فرصت بود تا ماه عکس العمل نشان بدهیم ..فوری میگفت :
کوسَنین پایین ییئل لر( یعنی کسی که قهر میکنه سهمش را میخورند .و ما از ترس اینکه مبادا آن سهم کم را هم بخورند فوری شروع میکردیم بخوردن و مادر کمی هم از سهم خودش به آن اضافه میکرد .. یادش بخیر
زمانیکه ما بچه بودیم ،پدر سالاری بود و حال که ما پدر شده ایم فرزند سالاری شده ،چه میشه کرد اینهم سهم ماست از زندگی